*♥♥♥♥*♥♥♥♥*
در جلسه ی امتحان عشق
من ماندم و یک برگ سفید
و یک دنیا حرف ناگفتنی
و یک بغل تنهایی و دلتنگی
درد دل من در این کاغذ کوچک جا نمیشود
در این سکوت بغض آلود
قطره ی کوچکی هوس سرسره بازی میکند
و برگه ی سفیدم عاشقانه
قطره را به آغوش می کشد
عشق تو نوشتنی نیست
در برگه ام کنار آن قطره یک قلب کوچک می کشم
وقت تمام است
برگه ها بالا
*@@*******@@*
***
... این روزها
این روزها دلم چون دریای مواجی گشته است که لحظه ای آرام و قرار ندارد
آنچنان که گاهی خودم نیز از موج های پیاپی آن به هراس می افتم
چشمانم میل بارش دارند اما افسوس که گوشه ای خلوت نمی یابند
پس به ناچار ، مجبور به سکوت می شوند
ولی تحمل این بغض که راهی برای شکستنش نیست برای من سخت است
کلمات نیز در بیان این روزها همچون من مبهوت و گیج مانده اند
به راستی چه کلامی می تواند مناسب این روزها باشد؟
حکایت این روزها ، حکایت بغض و اشک است . حکایت دلتنگی و بیقراری
حکایت وصال و فراق . حکایت حرف و سکوت
حکایت گم شدن و باز ، پیداشدن . حکایت آسمان و زمین
در قلبم دنیایی از حرف را به همراه دارم
... اما فرصتی برای بیان آن ها ندارم و انگار مجبور به سکوتم
***
***
***